
از صبح تا حالا فکر کنم یک دو سه باری گریه کردم.با اعتماد به نفس هم در جواب مادرم خودمو به ابر بهار تشبیه کردم که یهو باریدنش گرفته.در حین گریه و زاری متوجه شدم که من یک گوشه تنهایی برای زاری کردن هم ندارم.همه فوری متوجه می شوند که مشغول خودزنی هستم.
خلاصه امروز فهمیدم که زندگی بی رحم و ناجوانمردانه است و آخرش خودتی و خودت ,تنهای تنها.اما...اما عمرا ما کم بیاریم و تا پوز این زندگی را به خاک نمالیم از پا نمی نشینیم.
پی نوشت:هر کس علت نوشتن این پست و گریه زاری ها را بپرسد ,خونش پای خودش است.
پی پی نوشت:می خواستی نخونی!
خلاصه امروز فهمیدم که زندگی بی رحم و ناجوانمردانه است و آخرش خودتی و خودت ,تنهای تنها.اما...اما عمرا ما کم بیاریم و تا پوز این زندگی را به خاک نمالیم از پا نمی نشینیم.
پی نوشت:هر کس علت نوشتن این پست و گریه زاری ها را بپرسد ,خونش پای خودش است.
پی پی نوشت:می خواستی نخونی!